|
چون شب عاشورا در رسید، حضرت سیّدالشهداء علیه السّلام ، اصحاب و یاران خود را جمع نمود و شرایط حمد وثناء الهى را به جا آورد و رو به یاران خود نمود و فرمود: (أَمّا بَعْدُ...) یعنى من هیچ اصحابى را صالح تر و بهتر از شما و نه اهل بیتى را فاضل تر و شایسته تر از اهل بیت خویش نمى دانم . خدا به همگى شما جزاى خیر دهاد. اینک تاریکى شب شما را فرا گرفته است، پس این شب را مرکب خویشتن نمایید و هر یک از شما دست یکى از مردان اهل بیت مرا بگیرید و در این شب تار از دور من ، متفرّق شوید و مرا به این گروه دشمن وا بگذارید؛ زیرا ایشان را اراده اى بجز من نیست . حضرت چون این سخنان را فرمود، برادران و فرزندانش و فرزندان عبداللّه بن جعفر، به سخن در آمدند و عرضه داشتند: به چه سبب این کار را بکنیم ؛ آیا از براى آنکه بعد از تو در دنیا زنده بمانیم ؟ هرگز خدا چنین روزى را به ما نشان ندهاد. و اول کسى که این سخن بر زبان راند عباس علیه السّلام بود و سایر برادران نیز تابع او شدند. راوى گوید: پس از آن ، حضرت نظرى به جانب فرزندان عقیل نمود و به ایشان فرمود: مصیبت مسلم شما را بس است ؛ من شما را اذن دادم به هر جا که خواهید بروید. و از طریق دیگر چنین روایت گردیده که چون آن امام انس و جان این گونه سخنان بر زبان هدایت ترجمان ادا فرمود، یک مرتبه برادران و جمیع اهل بیت آن جناب با دل کباب ، در جواب گفتند: اى فرزند رسول خدا، هرگاه تو را وابگذاریم و برویم ، مردم به ما چه خواهند گفت و ما به ایشان چه پاسخى بگوییم ؟ آیا بگوییم که ما بزرگ و آقاى خود و فرزند دختر پیغمبر خویش را در میان گروه دشمنان تنها گذاشتیم و نه در یارى او تیرى به سوى دشمن افکندیم و نه طعن نیزه به اعداى او زدیم و نه ضربت شمشیرى به کار بردیم ؛ به خدا سوگند که چنین امرى نخواهد شد؛ ما هرگز از تو جدا نمى شویم و لکن خویش را سپر بلا مى نماییم و به نفس خود، تو را نگاهدارى مى کنیم تا آنکه در پیش روى تو کشته شویم و در هر مورد که تو باشى ما هم بوده باشیم . خدا زندگانى را بعد از تو زشت و قبیح گرداند! در این هنگام مُسْلِم بن عَوْسَجه از جاى برخاست با دل محزون این گونه دُرّ مکنون بسُفت ، گفت : آیا همین طور تو را بگذاریم و از تو بر گردیم و برویم با آنکه این همه دشمنان اطراف تو را فرا گرفته باشند؟! هرگز! به خدا سوگند! چنین نخواهد شد؛ خدا به من چنین امرى را نشان ندهاد؛ من خود به یاریت مى کوشم تا آنکه نیزه خود را در سینه اعداء بزنم ، تا شکسته گردد و تا قائمه شمشیر به دست من است ایشان را ضربت مى زنم و اگر مرا سلاحى نباشد که با آن مقاتله کنم ، سنگ به سوى آنها پرتاب خواهم کرد و از خدمت شما جدا نمى شوم تا با تو بمیرم . راوى گوید: سعیدبن عبد اللّه حنفى برخاست و عرض نمود: نه واللّه ، ما تو را هرگز تنها نمى گذاریم و ملازم رکاب شما هستیم تا خدا بداند که ما در حقّ تو وصیّت محمد پیغمبرش را محافظت کردیم و اگر بدانم که من در راه تو کشته مى شوم ، پس مرا زنده مى کنند و بعد از آن مى سوزانند و خاکستر مرا بر باد مى دهند و تا هفتاد مرتبه چنین کنند از تو جدا نخواهم شد تا آنکه مرگ خودم را در پیش روى تو ببینم چگونه یارى تو نکنم و حال آنکه یک مرتبه کشته شدن بیش نیست و بعد از آن به کرامتى خواهم رسید که هرگز انتها ندارد. پس از آن زُهیر بن قین برپاى خاست و گفت : یَابْنَ رَسُولِ اللّهِ! دوست مى دارم که کشته شوم و بعد از آن دوباره زنده شوم تا هزار مرتبه چنین باشم و خداى متعال کشته شدن را از تو و این جوانان و برادران و اولاد و اهل بیت تو بردارد. شوخى و شادمانى اصحاب در شب عاشورا [ چهارشنبه 89/9/24 ] [ 4:52 عصر ] [ حسین ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |