راوى گوید: چون خبر گرفتار شدن هانى به سمع جناب مسلم بن عقیل رسید، خود با گروهى که در بیعت او بودند از براى محاربه ابن زیاد لعین بیرون آمدند.
عبیداللّه از خوف ازدحام در قصر متحصّن گردید. اصحاب آن پلید با اصحاب جناب مسلم به هم در آویختند و مشغول جنگ شدند و گروهى که با ابن زیاد در دارالاماره بود از بالای قصر که مشرف به اهل کوفه بود، اصحاب مسلم را بیم مى دادند و ایشان را به آمدن سپاه شام تهدید مى کردند و به همین منوال بودند تا شب در آمد. کسانى که با حضرت مسلم بودند رفته رفته متفرّق گردیدند. بعضى از ایشان به یکدیگر مى گفتند که ما را چه کار که سرعت و تعجیل در فتنه انگیزى کنیم، سزاوار آنکه در منزل خویش بنشینیم و بگذاریم تا خداى متعال امر این گروه را به اصلاح آورد؛ بالاخره بجز ده نفر، کسی با جناب مسلم بن عقیل باقى نماند! چون به مسجد داخل شد، آن ده نفر نیز او را ترک نمودند و حضرت مسلم بى کس و تنها ماند.
چون جناب مسلم کیفیّت این حال را مشاهده نمود، تنها از مسجد بیرون آمد و در کوچه هاى شهر کوفه مى گردید تا بر در خانه زنی رسید. نام آن زن (طوعه) بود و در آنجا توقف نمود و از او جرعه اى آب طلبید. آن زن آب آورده او را آشاماند. جناب مسلم بن عقیل از او درخواست نمود که در خانه خود او را جاى دهد. آن زن قبول نموده و به خانه خود، او را پناه داد. پس از آن، پسر آن زن به حال حضرت مسلم آگاه شد و از جهت او خبر به سمع ابن زیاد رسید.آن ملعون، محمدبن اشعث را طلب کرده و گروهى را با او روانه نمود تا حضرت مسلم را حاضر سازند. چون فرستادگان به در خانه طوعه رسیدند، آواز سم مرکبها به گوش آن جناب رسیده، زره خود را برتن بیاراست و سوار بر اسب گردیده با اصحاب ابن زیاد در آویخت و مشغول جنگ شد تا گروهى از ایشان را به دارالبوار فرستاد.
پس محمد بن اشعث بى دین فریاد به او زد که اى مسلم تو در امانى . مسلم فرمود: امان نامه فاجران غدّار، ارزشى ندارد. مسلم باز با آنان درآویخت و به جنگ و حرب اَشْقیا مشغول گردید و اشعار حمران بن مالک خثعمى را که در روز قرَن انشاء نموده بود به طور رَجَز مى خواند: (اقْسَمْتُ لا اُقْتَلُ إِلاّ حُرّا)؛ یعنى : سوگند خورده ام که جز به طریق مردانگى کشته نگردم، اگر چه شربت ناگوار مرگ را به تلخى بنوشم خوش ندارم که به خدعه و مکر گرفتار آدمهاى پست و دون، گردم و فریفته و مغرور آنان شوم. یا آنکه شربت خنک جوانمردى و شجاعت را به آب گرم ناگوار عجز و سستى مخلوط نمایم و دست از جنگ بکشم. هر مردى ناچار در روزگارى، دچار شرّ و سختى خواهد شد، ولى من با شمشیر تیز شما را مى زنم و از هیچ ضرر بیم ندارم . پس آن اَشْقیا آواز برآوردند که محمد بن اشعث به تو دروغ نمى گوید و تو را فریب نمى دهد.
مسلم بن عقیل اصلا التفاتى به جانب آنان نفرمود و چون زخم بسیار و جراحت بى شمار بر بدن نازنینش رسید و به این واسطه سست و ضعیف گردید. گروه شقاوت آئین ، بر سر او هجوم آوردند و او را احاطه نمودند. ناگاه ملعونى از عقب سر آن جناب در آمد و نیزه بر پشت آن حضرت زد که از صدمه آن نیزه، بر زمین افتاد. پس آن جماعت بى سعادت، آن شیر بیشه شجاعت را اسیر و دستگیر نمودند و به نزد ابن زیاد بدبنیاد بردند. چون آن جناب را داخل مجلس ابن زیاد نمودند سلام بر آن کافر بى دین ننمود.
یکى از پاسبانان آن لعین گفت: بر امیر سلام کن! آن جناب فرمود: بس کن! واى بر تو باد، به خدا سوگند که او امیر من نیست.
عبیداللّه پلید به سخن در آمده گفت: باکى بر تو نیست؛ سلام بکنى یا نکنى، کشته خواهى شد. جناب مسلم بن عقیل فرمود: اگر تو مرا به قتل رسانى همانا که کار مهمّى نکرده اى، چرا که به تحقیق بدتر از تو بهتر از مرا مقتول ساخته اند. و از این گذشته، تو هرگز فروگذار نخواهى کرد به دیگرى کشتن بد، و قبح مثله، و پلیدى سرشت، و غالب شدن را به طرف نانجیبى، و بدین صفات مذمومه کسى از تو سزاوارتر نیست.
پس آن نانجیب زبان بریده، زبان به ناسزا برگشود که اى ناسپاس، اى مخالف؛ بر امام زمان خود خروج کردى و عصاى مسلمانان را شکستى و فتنه را برانگیختى.
جناب مسلم (ع) در جواب فرمود: اى ابن زیاد! سخن به دروغ گفتى، بجز این نیست که عصاى اجتماع مسلمین را معاویه پلید و فرزند عنید او یزید بشکستند، و آنکه فتنه را در اسلام برانگیخت تو بودى و پدرت که از نطفه غلامى بود از بنى علاج از طایفه ثَقیف و نام آن غلام (عبید) بود. و مرا امید چنان است که خداى متعال شهادتم را بر دست بدترین مخلوقش روزى دهد. ابن زیاد گفت: تو را نفست در آرزویى افکند که خدا آن را از براى تو نخواست و در میانه تو و امیدت حایل گردید و آن مقام را به اهلش رسانید.
جناب مسلم فرمود: اى پسر مرجانه! مگر سزاوار خلافت و اهل آن کیست؟ ابن زیاد گفت: یزید!؟
جناب مسلم از راه طعنه فرمود: الحمدللّه. ما راضى و خشنودیم که خدا بین ما و شما حکم فرماید.
عبیداللّه گفت : چنین گمان داری که تو را در این امر چیزى است؟
آن جناب فرمود: شک نیست بلکه یقین است که ما بر حق هستیم. ابن زیاد گفت: اى مسلم! مرا خبر ده که تو به چه کار به این شهر آمده اى؟ امور مردم منظم بود و تو آمدى تفرقه در میان ایشان افکندى و اختلاف کلمه بین آنان ایجاد نمودى.
جناب مسلم فرمود: من براى ایجاد تفرقه و فساد نیامده ام بلکه از براى آن آمدم که شما مُنْکر را ظاهر ساختید و معروف را به مانند شخص مرده دفن نمودید و بر مردم امیر شدید بدون آنکه ایشان راضى باشند. شما خلق را واداشتید به آنچه خدا امر به آنها نفرموده و کار اسلام را در میان مردم به مانند پادشاهان فارس و روم جارى ساختید.
ما آمدیم از براى آنکه معروف را به مردم امر، و منکر را از آنها نهى کنیم و ایشان را دعوت به احکام قرآن و سنّت رسول حضرت سبحان نمودیم و ما شایسته این منصبِ امر و نهى بودیم و براى همین نیز قیام کردیم. ابن زیاد نانجیب به ناسزا جناب امیرمؤمنان (ع) و دو سیّد جوانان جناب حسن و حسین (ع) و جناب مسلم بن عقیل را نام میبرد و اهانت مى نمود. مسلم فرمود: تو و پدرت سزاوارترید به ناسزا و دشنام؛ اینک هر چه مى خواهى انجام ده اى دشمن خدا! پس آن شقی، بکیر بن حمران را امر نمود که آن سیّد مظلوم را بر بالاى قصر دارالاماره برده او را شهید سازد. بکیر حرام زاده، چون آن جناب را بر بام قصر مى برد آن سیّد بزرگوار در آن حال مشغول به تسبیح پروردگار و توبه و استغفار و صلوات بر رسول اللّه (ص) بود. پس ضربتى بر گردن آن گردن فراز نشأتَیْن، آشنا نمود و او را به درجه شهادت رسانید و خود آن ولدالزنا وحشت زده از بام قصر فرود آمد. ابن زیاد بدبنیاد از او پرسید: تو را چه مى شود؟! آن شقى گفت: اى امیر! آن هنگامى که آن جناب را شهید نمودم مرد سیاه چهره اى را در مقابل خود دیدم که انگشتان خویش را به دندان مى گزید یا آنکه گفت لبهاى خود را مى گزید. و من چنان ترسیدم که تاکنون این گونه فَزَع در خود ندیدم.(لهوف، سید بن طاووس)
هزار بار گر از تن جدا شود سر من
برآن سرم که بیفتد به پای رهبر من
به یک اشاره ی چشمت دل از کفم بردی
از آن زمان که به من شیر داد مادر من
مرا عزیز شمردند مردم کوفه
که ریختند عوض لاله سنگ بر سر من
میان این همه نامرد غیر پیرزنی
کسی نگشت در این شهر یار و یاور من
ز اشک تا که نهد مرهمی به زخم تنم
هزار حیف که در کوفه نیست خواهر من
به جز دو طفل یتیمم به دشت کرببلا
شهید توست دو رعنا جوان دیگر من
فدای دختر مظلومه ی سه ساله ی تو
میانه ی اسرا داغدیده دختر من
خدا گواست که هرگز نگشت با کافر
جسارتی که در این شهر شد به پیکر من
سلام من به تو از این لبی که پاره شده
درود من به تو از این بریده حنجر من
میان خنده ی دشمن ز دست رحمت تو
مدال گریه گرفته است دیده ی تر من
شهادتین به لب، ناله ی حسین حسین
به هر نفس شده در ناله های آخر من
سروده های تو «میثم» شرار آه من است
جزای توست عنایات حی داور من