سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قالب وبلاگ

شهادت امام محمد بن علی الباقر علیه السلام تسلیت باد.

چهار ساله بودی و محرم کربلا شدی                   زائر زخم خنجر و حنجر تشنه ها شدی

به شام و کوفه دل غمین همسفر بلا شدی          تو با دل شکسته ی رقیه هم نوا شدی

بار گران کشیده ای، زخم زبان شنیده ای             تویی که روی نیزه ها سر بریده دیده ای

تویی سحاب رحمت و فهم گدای راه تو                 منم که روسیاهم و خجل ز روی ماه تو

تو پادشاه حسن و من سائل یک نگاه تو           بی کس و خسته آمدم به سایه ی پناه تو

چه می شود به من نظر به خاطر خدا کنی   چه می شود که تو به من بقیع خود عطا کنی

 

 

علامه مجلسى در (جلاءالعیون)  نگاشته ، فرموده : سید بن طاووس رضى اللّه عنه روایت کرده است به سند معتبر از حـضرت صادق علیه السلام که در سالى از سالها هشام بن عبدالملک به حج آمده در آن سال من در خدمت پدرم به حج رفته بودم ، پس من در مکه روزى در مجمع مردم گفتم که حمد مـى کـنـم خـداونـدى را کـه مـحمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم را به راستى به پیغمبرى فرستاد و ما را به آن حضرت گرامى گردانید، پس ماییم برگزیدگان خدا بر خلق او و پـسـنـدیـدگان خدا از بندگان او و خلیفه هاى خدا در زمین . پس سعادتمند کسى است که مـتـابـعـت مـا کند، و شقى و بدبخت کسى است که مخالفت ما نماید و با ما دشمنى کند، پس بـرادر هـشـام ایـن خـبر را به او رسانید و در مکه مصلحت در آن ندید که متعرض ما گردد و چـون بـه دمـشـق رسـیـد و مـا بـه سـوى مـدیـنـه مـعـاودت کـردیـم پـیـکـى بـه سـوى عـامـل مـدیـنه فرستاد که پدرم را و مرا به نزد او به دمشق فرستد، چون وارد دمشق شدیم سـه روز مـا را بـار نـداد، روز چـهـارم مـا را بـه مـجـلس خـود طـلبـیـد چـون داخـل شـدیـم هـشـام بـر تـخـت پـادشـاهـى خـود نـشـسـتـه و لشـکـر خـود را مـسـلّح و مـکـّل دو صف در برابر خود باز داشته بود و آماج خانه یعنى محلى که نشانه تیر در آن نـصـب کـرده بـودنـد در بـرابـر خـود ترتیب داده بود و بزرگان قومش در حضور او به گروه تیر مى انداختند، چون در ساحت خانه او داخل شدیم پدرم در پیش مى رفت و من از عقب او مـى رفـتـم چـون بـه نـزدیـک رسـیـدیـم بـه پدرم گفت که با بزرگان قوم خود تیر بینداز، پدرم گفت که من پیر شده ام و اکنون از من تیراندازى نمى آید اگر مرا معاف دارى بـهـتـر اسـت ، هشام سوگند یاد کرد که به حق آن خداوندى که ما را به دین خود و پیغمبر خـود عـزیـز گردانیده تو را معاف نمى گردانم ، پس به یکى از مشایخ بنى امیه اشاره کرد که کمان و تیر خود را به او بده تا بیندازد.
پـس پـدرم کـمـان را از آن مـرد گرفت و یک تیر از او بگرفت و در زه کمان گذاشت و به قـوت امـامـت کـشـیـد و بـر مـیـان نـشـانـه زد پـس تـیـر دیـگـر بـگـرفـت و بـر فـاق تیر اول زد کـه آن را تـا پـیـکـان بـه دو نـیـم کـرد و در مـیـان تـیـر اول قـرار گـرفـت ، پـس تیر سوم را گرفت و بر فاق تیر دوم زد که آن را نیز به دو نـیـم کـرد و در مـیـان نـشانه محکم شد تا آنکه نه تیر چنین پیاپى افکند که هر تیر بر فـاق تـیـر سـابـق آمـد و آن را به دو نیم کرد و هر تیر که آن حضرت مى افکند بر جگر هـشـام مـى نـشست و رنگ شومش متغیر مى شد تا آنکه در تیر نهم بى تاب شد و گفت : نیک انداختى اى ابوجعفر و تو ماهرترین عرب و عجمى در تیراندازى چرا مى گفتى که من بر آن قـادر نـیـسـتـم . پـس ، از آن تـکـلیـف پـشـیـمـان شـد و عـازم قتل پدر من گردید و سر به زیر افکند و تفکر مى کرد و من و پدرم در برابر او ایستاده بودیم .
چـون ایـسـتادن ما به طول انجامید پدرم در خشم شد و چون آن حضرت در خشم مى شد نظر به سوى آسمان مى کرد و آثار غضب از جبین مبینش ظاهر مى گردید، چون هشام آن حالت را در پـدرم مـشـاهده کرد از غضب آن حضرت ترسید و او را بر بالاى تخت خود طلبید و من از عـقـب او رفـتـم چـون به نزدیک او رسید برخاست و پدرم را در برگرفت و در دست راست خـود نـشـانـیـد، پس دست در گردن من درآورد و مرا در جانب راست پدرم نشانید، پس رو به سـوى پـدرم گـردانـید و گفت : پیوسته باید که قبیله قریش بر عرب و عجم فخر کنند کـه مـثـل تـویى در میان ایشان هست ، مرا خبر ده که این تیراندازى را کى تعلیم تو نموده اسـت و در چـه مـدت آمـوخـتـه اى ؟ پـدرم فـرمـود: مـى دانـى کـه در مـیـان اهل مدینه این صنعت شایع است و من در حداثت سن چند روزى مرتکب این بودم و از آن زمان تا حـال تـرک آن کرده ام و چون مبالغه کردید و سوگند دادید امروز کمان به دست گرفتم . هـشـام گـفـت : مـثـل ایـن کـمـانـدارى هـرگـز نـدیـده بـودم اى ابـاجـعـفـر در ایـن امـر مـثـل تـو هـسـت ؟

حـضـرت فـرمـود کـه مـا اهـل بـیـت رسـالت عـلم و کمال و اتمام دین را که حق تعالى در آیه :
(اَلْیـَوْمَ اَکـْمـَلْتُ لَکُمْ دینَکُم وَ اَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتى وَ رَضیتُ لَکُمُ الاِسْلامَ دینا)(سوره مائده، آیه 3)

به ما عطا کرده است از یکدیگر میراث مى بریم و هرگز زمین خالى نمى باشد از یکى از ما که در او کامل باشد آنچه دیگران در آن قاصرند.

چون این سخن را از پدرم شنید بسیار در غـضـب شـد و روى نـحـسـش سرخ شد و دیده راستش کج شد، و اینها علامت غضب او بود و سـاعتى سر به زیر افکند و ساکت شد، پس سر برداشت و به پدرم گفت که آیا نسب ما و شما که همه فرزندان عبدمنافیم یکى نیست ؟

پدرم فرمود که چنین است و لکن حق تعالى مـا را مـخصوص گردانیده است از مکنون سرّ خود و خالص علم خود، به آنچه دیگرى را به آن مـخـصـوص نـگـردانیده است.

هشام گفت که آیا چنین نیست که حق تعالى محمّد صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم را از شـجـره عبد مناف به سوى کافه خلق مبعوث گردانیده از سفید و سـیـاه و سـرخ، پـس از کـجـا ایـن مـیـراث مـخـصـوص شـمـا گـردانـیـده اسـت و حـال آنـکـه حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلم بر همه خلق مبعوث است ، خدا در قـرآن مـجـیـد مـى فرماید: (وَ للّهِ میراثُ السَّمواتِ وَالاَرْضِ)(سوره آل عمران، آیه 180)؛ پس به چه سبب میراث علم مخصوص شما شد و حال آنکه بعد از محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم پیغمبرى مبعوث نگردید و شما پیغمبران نیستید.

پـدرم فـرمـود: از آنجا خدا ما را مخصوص گردانیده که به پیغمبر خود وحى فرستاد که (لاتُحَرِّک بِهِ لِسانَکَ لِتَعْجَلَ بِهِ)(سوره قیامت، آیه 16)؛ و امر کرد پیغمبر خود را که مـخصوص گرداند ما را به علم خود و به این سبب حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلم برادر خود على بن ابى طالب علیه السلام را مخصوص مى گردانید به رازى چند کـه از سـایـر صـحـابـه مـخـفـى مـى داشـت و چـون ایـن آیـه نـازل شـد (وَ تـَعـِیـَهـا اُذْنٌ واعـِیـَةٌ)( سوره حاقه، آیه 12) یـعنى حفظ مى کند آنها را گـوشـهـاى ضـبـط کـنـنـده و نـگـاه دارنـده ، پـس حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم فـرمـود: یـا عـلى ! مـن از خـدا سـؤ ال کردم که آنها را گوش تو گرداند و به این جهت على بن ابى طالب علیه السلام مى فـرمـود کـه حضرت صلى اللّه علیه و آله و سلم هزار باب از علم تعلیم مى نمود که از هـر بابى هزار باب دیگر گشوده مى شود؛ چنانچه شما راز خود به مخصوصان خود مى گـویـیـد و از دیـگـران پـنـهـان مـى داریـد هـمـچـنـیـن حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم رازهـاى خـود را بـه عـلى عـلیـه السـلام مى گفت و دیـگـران را مـحـرم آنـهـا نـمـى دانـسـت ، هـمـچـنـین على بن ابى طالب علیه السلام کسى از اهـل بـیت خود را که محرم آن اسرار بود و به آن رازها مخصوص گردانید، و به این طریق آن عـلوم و اسرار به ما میراث رسیده است.

هشام گفت : على دعوى این مى کرد که من علم غیب مـى دانـم و حـال آنـکـه خـدا در علم غیب احدى را شریک و مطلع نگردانیده است پس از کجا این دعـوى مـى کـرد؟

پـدرم فـرمـود کـه حـق تـعـالى بـر حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم کتابى فرستاد و در آن کتاب بیان کرده آنچه بوده و خواهد بود تا روز قیامت چنانچه فرموده است : (وَ نَزَّلْنا عَلَیْکَ الْکِتابَ تِبْیانَا لِکُلّ شَى ء وَ هُدىً وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقینَ)( سوره نحل، آیه 89) و بـاز فـرمـوده است: (وَ کُلُّ شَى ءٍ اَحْصَیْناهُ فِى اِمامٍ مُبینٍ)( سوره یاسین، آیه 12) و فرموده است که (ما فَرَّطْنا فِى الْکِتابِ مِن شَى ءٍ)( سوره انعام، آیه 38) پـس حـق تـعـالى وحـى فـرسـتـاد به سوى پیغمبر خود که هر غیب و سرّ که به سوى او فـرسـتـاده، البـتـه عـلى عـلیـه السـلام را بـر آنـهـا مـطـلع گـردانـد و حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلم امر کرد على علیه السلام را که بعد از او قرآن را جـمـع کـند و مـتـوجـه غسل و تکفین و حنوط او شود و دیگران را حاضر نکند و به اصحاب خود گفت که حرام است بر اصحاب و اهل من که نظر کنند به سوى عورت من مگر برادر من على کـه او از من است و من از اویم و از او است مال من و بر او لازم است آنچه بر من لازم بود و او است ادا کننده قرض من و وفا کننده به وعده هاى من ، پس به اصحاب خود گفت که على بن ابـى طـالب عـلیـه السـلام بـعـد از مـن قـتـال خـواهـد کـرد بـا مـنـافـقـان بـر تـأویـل قـرآن چـنـانـچـه مـن قـتـال کـردم بـا کـافـران بـر تـنـزیـل قـرآن و نـبـود نـزد احـدى از صـحـابـه جـمـیـع تـأویـل قـرآن مـگـر نـزد عـلى عـلیـه السـلام و بـه ایـن سـبـب حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلم فرمود که داناترین مردم به علم قضا على بن ابى طالب علیه السلام است ، یعنى او باید که قاضى شما باشد. و عمر بن خطّاب مکرّر مى گـفـت : اگـر عـلى نـمـى بـود عـمـر هـلاک مى شد، عمر گواهى به علم آن حضرت مى داد و دیگران انکار مى کردند.
پس هشام ساعتى طویل سر به زیر افکند پس سر برداشت و گفت : هر حاجت که دارى از من طلب کن ؟پدرم گفت که اهل و عیال من از بیرون آمدن من ، در وحشت و در خوف اند استدعا دارم که مرا رخصت مراجعت دهى ، هشام گفت : رخصت دادم در همین روز روانه شو. پس پدرم دست در گردن او آورد وداع کرد و من نیز او را وداع کرده و بیرون آمدیم .

چـون به میدان بیرون خانه او رسیدیم در منتهاى میدان جماعت کثیرى دیدیم که نشسته اند، پدرم پرسید که ایشان کیستند؟ حاجب هشام گفت : قسّیسان و رهبانان نصارى اند در این کوه عـالمـى دارنـد کـه دانـاتـریـن عـلمـاى ایـشـان اسـت و هـر سـال یـک مـرتـبـه بـه نـزد او مـى آیـنـد و مـسـائل خـود را از او سـؤ ال مـى کـنـنـد و امروز براى آن جمع شده اند. پس پدرم به نزد ایشان رفت و من نیز با او رفـتم ، پدرم سر خود را به جامه پیچید که او را نشناسند و با آن گروه نصارى به آن کـوه بـالا رفـت ، و چـون نـصـارى نـشـسـتند پدرم نیز در میان ایشان نشست و آن ترسایان مـسـندها براى عالم خود انداختند و او را بیرون آوردند و بر روى مسند نشاندند و او بسیار مـعـمّر شده بود و بعضى حواریون اصحاب عیسى را دریافته بود و از پیرى ، ابروهاى او بر دیده اش ‍ افتاده بود، پس ابروهاى خود را به حریر زردى بر سر بست و دیده هاى خـود را مانند دیده هاى افعى به حرکت درآورد، و به سوى حاضران نظر کرد، چون نظر آن عالم بر پدرم افتاد گفت : تـو از مـایى یا امت مرحومه ؟ حضرت فرمود: بلکه از امت مرحومه ام ، پرسید که از علماى ایشان یا از جهال ایشان ؟ فرمود که از جهال ایشان نیستم ، پس بسیار مضطرب شد و گفت : مـن از تـو سـؤ ال کـنـم یـا تـو از مـن سـؤ ال مـى کـنـى ؟ پـدرم فـرمـود: تـو سـؤ ال کـن ! نـصـرانـى گـفت : اى گروه نصارى ! غریبه است که مردى از امت محمّد صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم بـه مـن مـى گـویـد کـه از مـن سـؤ ال کن ، سزاوار است که مساءله اى چند از او بپرسم.

پس گفت : اى بنده خدا! خبر ده مرا از ساعت که نه از شب است و نه از روز؟ پدرم فرمود: مابین طلوع صبح است تا طلوع آفتاب ، گـفـت : پـس از کدام ساعتها است ؟ پدرم فرمود که از ساعات بهشت است و در این ساعات بـیـمـاران ما به هوش مى آیند، و دردها ساکن مى شود، و کسى را که شب خواب نبرد در این ساعت به خواب مى رود و حق تعالى این ساعت را موجب رغبت رغبت کنندگان به سوى آخرت گـردانـیـده و از بـراى عـمـل کـنـنـدگـان بـراى آخـرت دلیـل واضـحـى سـاخـتـه و بـراى انـکـار کـنـنـدگـان و مـتـکـبـران کـه عـمـل بـراى آخـرت نـمـى کنند حجتى گردانیده.

نصرانى گفت : راست گفتى ، مرا خبر ده از آنـچـه دعـوى مـى کـنـیـد کـه اهـل بـهـشـت مـى خـورنـد و مـى آشـامـند و از ایـشـان بـول و غـایـط جدا نمى شود، آیا در دنیا نظیر آن هست ؟ حضرت فرمود: بلى جنین در شکم مـادر مـى خـورد از آنـچـه مـادر او مى خورد و از او چیزى جدا نمى شود.

نصرانى گفت : تو نـگـفـتـى کـه مـن از عـلمـاى ایـشـان نـیـسـتـم ؟! حـضـرت فـرمـود کـه مـن گـفـتـم از جـهـال ایـشـان نـیستم.

نصرانى گفت : مرا خبر ده از آنچه دعوى مى کنید که میوه هاى بهشت بـرطـرف نـمـى شـود هـرچـنـد از آن تـنـاول مـى کـنـنـد بـاز بـه حـال خـود هـسـت آیا در دنیا نظیرى دارد؟ حضرت فرمود که بلى نظیر آن در دنیا چراغ است کـه اگـر صـد هـزار چـراغ از آن بیفروزند کم نمى شود و همیشه هست .

نصرانى گفت : از تـو مـسـاءله اى سـؤ ال مـى کـنـم کـه نـتـوانـى جـواب گـفـت ، حـضـرت فـرمـود کـه سـؤ ال کـن ، نـصـرانـى گـفـت : مرا خبر ده از دو پـسـر که هر دو در یک ساعت متولد شدند و در یک ساعت مردند و در وقت مردن یکى پـنـجـاه سـال از عـمـر او گـذشـتـه بـود و دیـگـر صـد و پـنـجـاه سـال زنـدگانى کرده بود؟ حضرت فرمود که آن دو فرزند عزیر و عزر بودند که مادر ایـشـان بـه ایـشـان در یـک شـب در یـک سـاعـت حـامـله شـد و در یک ساعت متولد شدند و سى سـال بـا یـکـدیـگـر زنـدگـانـى کـردنـد پـس حـق تـعـالى عـزیر را میراند و بعد از صد سال او را زنده کرد و بیست سال دیگر با برادر خود زندگانى کرد و هر دو در یک ساعت فـوت شـدنـد. پس آن نصرانى برخاست و گفت : از من داناترى را آورده اید که مرا رسوا کـنـد بـه خدا سوگند که تا این مرد در شام است دیگر من با شما سخن نخواهم گفت هرچه خواهید از او سؤ ال کنید. (منتهی الامال، شیخ عباس قمی)


[ جمعه 89/8/21 ] [ 9:51 عصر ] [ حسین ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

حسین
عاشق حسین... و اگر آقا قابل بدونن، ذاکر حسین. آنچه اینجا می خونید حرف دله، و آنچه می نویسید، راهگشای آینده. لطفا از نظراتتون محرومم نکنید...
آرشیو مطالب
آمار بازدید
بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 10
کل بازدید : 59779
بک لینک